رفتارهای ما، شادی های ما، ناراحتی های ما در یک دید کلی را می توان در معنای زندگی جستجو کرد.

اگر زندگی ام را در قالب یک ازدواج خوب معنا کنم، هر دعوایی در زندگی مرا به شدت ناراحت می کند و ممکن است جدا شدن بخشی از هویت من را با خود ببرد

اگر زندگی ام را در قالب شغلم تعریف کنم. من آدم با ارزشی هستم چون این کار ها را انجام می دهم و چون هیچ کس به خوبی من نمی تواند این کارها را انجام دهد. یک روز که کسی مثل خودم ببینم یا نمی گذارم پیشرفت کند یا در بهترین حالت جوری دپرس می شوم که با یک بسته چیپس در خیابان ها قدم میزنم. خدا نکند به سمت مترو بروم!

اگر زندگی ام را در قالب دوستانم تعریف کنم. آدم با ارزشی هستم چون شوخ طبعم چون همیشه دور و برم شلوغ است

زندگی ام را در قالب های مختلف خانواه، شغل، دوستان، ارتباطات معنا کنم. بالاخره در یکی از این ها موفق هستم و زندگی ام بی معنا نخواهد ماند

سوال اصلی

زندگی ام را با چه چیزی معنا کنم؟

از یک سطح بالاتر به مسئله نگاه کنیم

آیا می توان معنای زندگی را در معنا دادن به زندگی دیگران نگاه کرد

نه اینکه فکر کنید به فکر مردمم و دنبال رفع مشکلشان؛ بسیار خودخواهانه زندگی خود را براساس معنایی که به زندگی دیگران می بخشیم بازتعریف کنیم.

یک ماهی می شود جزء سوالات غوطه ور در ذهنم همین سوال است.

زندگی را چگونه، با چه کاری، با چه چیزی معنا کنم؟

اصلا کجا، چه اتفاقی بیفتد احساس خواهم کرد زندگی ام معنا داشته است. حرف خودم را از زبان دیگری بشنوم این حس را خواهم داشت

یا

کمک کوچک و ناچیزی به کسی بکنم که بدون حضور من آن اتفاق نمی افتاد، زندگی ام معنا داشته است

یا

زندگی قبل و بعد از حضور من تفاوتی داشته باشد زندگی ام معنا داشته است

یا

حضورم برای عزیزانی حتی اندک مهم باشد.

محمدرضا شعبانعلی

علیرضا شیری

و امثال این ها که نمی شناسم(که البته کم هستند) جزء دسته افرادی اند که معنای زندگی خود را در معنای بخشی به زندگی دیگران ترجمه کرده اند.

من زندگی ام را با چه چیزی، چه کسی، چه اتفاقی تعریف می کنم؟