کودکی از مسئول سیرکی پرسید:

چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این  کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل می تواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!

صاحب فیل گفت:

این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.

آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.

کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟

صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.

فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!

این داستان را شاید بارها شنیده باشیم، اما شنیدن و تکرار آن چیزی از اهمیت آن کم نمی کند.


دیروز به بهانه دیدن فیلم One Flew Over the Cuckoo's Nest به یاد این داستان افتادم. مک مورفی که در فیلم خودش را به دیوانگی زده تا از زندان رهایی یابد در بین دیوانگانی قرار دارد که مرز بین جنون و عقل آنان بایدهایی است که خودشان وضع نمودند. شاید بهترین صحنه فیلم از نظر من، آنجایی است که مک مورفی به بیلی می گوید همراه کسی که یک شبه عاشقش شده به کانادا فرار کند اما در عین ناباوری می گوید سرش شلوغ است و کارهایش زیاد و هنوز آمادگی لازم را ندارد.

مرز بین دیوانگی و سالم بودن افراد درون بیمارستان روانی را در این فیلم، مرزهای ذهنی است. جالب اینجاست که اکثر افراد حاضر در این بیمارستان، به جز مک مورفی داوطلبانه در این بیمارستان روانی حضور یافته اند.



یکی دیگر از صحنه های فیلم که به نظرم در زندگی روزمره خیلی از ما هم دیده می شود مردی به نام چزویک است. چزویک از پرستار ارشد چندین بار با داد و فریاد درخواست سیگار می کند و هر بار با امتناع او مواجه می شود. در انتها هم می پذیرد که با این شرایط کنار بیاید مک مورفی در آن لحظه شیشه بخش پرستاری را می شکند تا سیگار به او بدهد و به او می گوید به جای این همه التماس و فریاد کاری بکند. این مشکلی است که گاهی خودم هم داشته ام در زندگی شغلی و فردی هم به کرات دیده ام. مدیری که دلیل عدم پیشرفت واحدش را کمبود بودجه و اختیاراتش می داند. کارمندی که از کمبود حقوقش گلایه می کند و کوچکترین تلاشی برای پیشرفت شغلی و مهارتی اش نمی کند.