در دوران تحصیل کارشناسی، دانشگاه ما فضایی صمیمی و کوچک داشت. دوستان اهل مطالعه بسیاری در دانشگاه داشتم. به دلیل مشغله هایی که برای خود ساخته بودم و عدم درک صحیح از مطالعه، آن زمان هیچ گاه به مطالعه مدون و مطالعه کتاب نمی پرداختم. فکر به آن دوران و ارائه حرف هایی از خودم و مشاهداتم مرا به خنده وادار می دارد. دوستان اهل مطالعه زیادی داشتم. در مقابل آن ها همیشه شنونده بودم و گاهی هم به مطالعات محدود خود گریزی می زدم اما هیچ گاه نمی توانستم وارد بحث شوم یا در موردی که صحبت است، نظر بدیع یا متفاوتی ارائه دهم. روندهای جالبی هم در دانشگاه و فضای صمیمی آن شکل گرفت. جمعی برای مطالعه و بحث درباره کتاب های مختلف جمع شدند و اتفاقا چندین کتاب هم خوانده شد و در جلساتی به بحث گذاشته شد. اما من هیچ گاه در این جلسات شرکت نکردم. دوستانی داشتم که درباره مطالعاتشان با من صحبت می کردند اما داشتن این دوستان و تعامل با آنان هیچ گاه انگیزه ای به من برای مطالعه نداد. غبطه به مطالعاتشان می خوردم و آن ها هم به سطح بالای سواد و مطالعات خود می نازیدند اما هیچ یک از آن ها در من انگیزه ای برای مطالعه ایجاد نکرد.

تعاملات کم با دوستان اهل مطالعه و انتخاب نادرست دوستان، مرا با فضای مطالعه غریب کرد. همین دلیل برای انتخاب نشدن متقابل هم کافی بود و به زودی از جمع این دوستان کنار گذاشته شدم.

روز جمعه اتفاقی یکی از این دوستان را دیدم. اما تعامل این بار با دفعات قبلی تفاوت محسوسی داشت. این بار تعامل به صورت دو طرفه انجام شد. اطلاعاتی دریافت کردم و اطلاعاتی هم دادم. هر دو حس خوبی از تعامل را داشتیم و این جنس از تعامل ادامه دار خواهد بود.

انتخاب های اشتباه و عزت نفس پایین، راهی را برایم در دوران کارشناسی ام رقم زد که هیچ گاه نه تمایلی برای مرور آن دارم و نه تکرار. البته مرور آن ها و درس گرفتن از اشتباهات گذشته ام سرلوحه ام خواهد بود.